Tuesday, March 8, 2011

نوروز90

امسال هم مانند چند سال گذشته عید را در خانه می مانیم . . . در تهران. ه
  ویژه نامه های نوروزی مجله ها کم کم از راه میرسند. و من می خرمشان بی آن که نگاهی بهشان بیندازم. حتی عکس روی جلد
 را هم خیلی نگاه نمی کنم! آخر ویژه نامه نوروزی مال نوروز است نه الان. ه
می خواهم تعطیلات نوروزم را صرف خودشناسی کنم و تلاش برای باز کردن چشم سومم. فکر کنم به خودم، به زندگیم، اینکه کجا هستم و کجا می خواهم بروم. ه
و زندگیم را با خانه تکانی عید خالی کنم از هر آنچه اضافیست و جلوی جریان انرژی و اتفاقات را میگیرد. ه
و کتاب های نخوانده را تلاشی . . . تا بخوانمشان. ه
هنوز قطعنامه سال جدیدم را پیدا نکرده ام، باید به آن هم فکر کنم. ه


Monday, February 21, 2011

    یکی از صحنه هایی که همیشه خیلی از دیدنش ناراحت می شوم صحنه دویدن آدم ها به دنبال اتوبوس است. فارغ از اینکه میرسند یا نه درماندگی نهفته در نفس عمل بسیار دردناک است. 

Tuesday, February 8, 2011

دیدید وقتی آدم یک جای جدید حمام می رود و آب را که باز می کند، سرد است و هی شیر آب را گرم می کند و هی آب گرم نمی شود و هی گرمتر می کند و بعد یک دفعه می سوزد! و بعد هی آب را سرد می کند و آب سرد نمی شود و هی سرد می کند تا اینکه یک دفعه آب یخ می شود!؟ و هی چند بار این پروسه تکرار می شود تا اینکه بالاخره به دمای اپتیموم برسد. همین

Saturday, November 6, 2010

خدای من! این مدرسه چه کرده است با ما . . .

شنبه ها ساعت 5:30 بیدار می شوم 6:45 از خانه راه می افتم تا به اتوبوسی که ساعت 7:20 از دانشکده به سمت بیمارستان مردآباد راه می افتد برسم. حداقل یک ساعت در راهیم که با اتوبوس های ما آدم سالم هم مریض می شود. و تا ساعت 12:30 آن جا هستیم  تا دوباره با اتوبوس برگردیم دانشکده و تا ساعت 4 هم دانشکده بمانیم.
دو روز است که مشکل گوارشی پیدا کرده ام طوری که حداقل هر یک ساعت باید سری به دستشویی بزنم. علائم اش شبیه مسمومیت غذایی است اما باور دارم که قسمت اعظم اش به خاطر ضعف سیستم ایمنی ناشی از استرسی که در مشاوره پنجشنبه صبح بهم وارد شد، است. (شاید در یک پست دیگر ماجرایش را بیشتر تعریف کردم.) ه
امروز صبح بیدار شدم و با وجودی که می دیدم حالم خوب نیست به سمت دانشکده رفتم آن جا که رسیدم دیدم نه غیر ممکن است که بتوانم همچنین روزی را با همچنین وضعیتی دوام بیاورم و برگشتم.
الان که غروب شده استِ، خاطره ی تمام روز هایی که مدرسه می رفتم و به دلیلی یک روز غیبت می کردم در ذهنم دارد باز نواخته می شود.
احساس گناه، ترس، افسردگی، عذاب وجدان، احساس اینکه شاید واقعا انقدر مریض نبوده ام و تنها تمارض کرده ام و شاید واقعا می توانستم بروم. احساس اینکه از کلی از درسها و از بقیه بچه ها عقب مانده ام... باورم نمی شود بعد از این همه سال، هنوز هم از درس و مدرسه (بخوانید دانشکده) می ترسم.

Thursday, October 28, 2010

دیشب خواب خودم را می دیدم . . . در زمان نوزادی! یعنی من الان و من نوزاد هر دو در خوابم بودیم و خودم، خود نوزادم را بغل کرده بودم و مواظبش بودم. ه
خیلی دلم می خواهد بدانم این ضمیر نا خود آگاه این بار چه پیامی را می خواهد برساند.

Monday, October 25, 2010

آخ جون! فردا هوا سرد میشه و ابری، تازه شبش هم بارون میاد!!! خوشحالم و زندگی خوب است. :) ه

Sunday, October 24, 2010

R.E.M. - everybody hurts

When your day is long and the night, the night is yours alone,
When you're sure you've had enough of this life, well hang on
Don't let yourself go, 'cause everybody cries n everybody hurts sometimes

Sometimes everything is wrong. Now it's time to sing along
When your day is night alone, (hold on, hold on)
If you feel like letting go, (hold on)
If you think you've had too much of this life, well hang on

'Cause everybody hurts. Take comfort in your friends
Everybody hurts. Don't throw your hand. Oh, no. Don't throw your hand
If you feel like you're alone, no, no, no, you are not alone

If you're on your own in this life, the days and nights are long,
When you think you've had too much of this life to hang on

Well, everybody hurts sometimes,
Everybody cries. And everybody hurts sometimes
And everybody hurts sometimes. So, hold on, hold on
Hold on, hold on, hold on, hold on, hold on, hold on
Everybody hurts. You are not alone