Saturday, November 6, 2010

خدای من! این مدرسه چه کرده است با ما . . .

شنبه ها ساعت 5:30 بیدار می شوم 6:45 از خانه راه می افتم تا به اتوبوسی که ساعت 7:20 از دانشکده به سمت بیمارستان مردآباد راه می افتد برسم. حداقل یک ساعت در راهیم که با اتوبوس های ما آدم سالم هم مریض می شود. و تا ساعت 12:30 آن جا هستیم  تا دوباره با اتوبوس برگردیم دانشکده و تا ساعت 4 هم دانشکده بمانیم.
دو روز است که مشکل گوارشی پیدا کرده ام طوری که حداقل هر یک ساعت باید سری به دستشویی بزنم. علائم اش شبیه مسمومیت غذایی است اما باور دارم که قسمت اعظم اش به خاطر ضعف سیستم ایمنی ناشی از استرسی که در مشاوره پنجشنبه صبح بهم وارد شد، است. (شاید در یک پست دیگر ماجرایش را بیشتر تعریف کردم.) ه
امروز صبح بیدار شدم و با وجودی که می دیدم حالم خوب نیست به سمت دانشکده رفتم آن جا که رسیدم دیدم نه غیر ممکن است که بتوانم همچنین روزی را با همچنین وضعیتی دوام بیاورم و برگشتم.
الان که غروب شده استِ، خاطره ی تمام روز هایی که مدرسه می رفتم و به دلیلی یک روز غیبت می کردم در ذهنم دارد باز نواخته می شود.
احساس گناه، ترس، افسردگی، عذاب وجدان، احساس اینکه شاید واقعا انقدر مریض نبوده ام و تنها تمارض کرده ام و شاید واقعا می توانستم بروم. احساس اینکه از کلی از درسها و از بقیه بچه ها عقب مانده ام... باورم نمی شود بعد از این همه سال، هنوز هم از درس و مدرسه (بخوانید دانشکده) می ترسم.