Thursday, October 28, 2010

دیشب خواب خودم را می دیدم . . . در زمان نوزادی! یعنی من الان و من نوزاد هر دو در خوابم بودیم و خودم، خود نوزادم را بغل کرده بودم و مواظبش بودم. ه
خیلی دلم می خواهد بدانم این ضمیر نا خود آگاه این بار چه پیامی را می خواهد برساند.

Monday, October 25, 2010

آخ جون! فردا هوا سرد میشه و ابری، تازه شبش هم بارون میاد!!! خوشحالم و زندگی خوب است. :) ه

Sunday, October 24, 2010

R.E.M. - everybody hurts

When your day is long and the night, the night is yours alone,
When you're sure you've had enough of this life, well hang on
Don't let yourself go, 'cause everybody cries n everybody hurts sometimes

Sometimes everything is wrong. Now it's time to sing along
When your day is night alone, (hold on, hold on)
If you feel like letting go, (hold on)
If you think you've had too much of this life, well hang on

'Cause everybody hurts. Take comfort in your friends
Everybody hurts. Don't throw your hand. Oh, no. Don't throw your hand
If you feel like you're alone, no, no, no, you are not alone

If you're on your own in this life, the days and nights are long,
When you think you've had too much of this life to hang on

Well, everybody hurts sometimes,
Everybody cries. And everybody hurts sometimes
And everybody hurts sometimes. So, hold on, hold on
Hold on, hold on, hold on, hold on, hold on, hold on
Everybody hurts. You are not alone
چشمانم می سوزند، از اشک هایی که آمدند و همین طور آن ها که نیامدند. زیر دوش تنها جایی بود که توانستم بدون ترس از اینکه کسی مزاحمم شود یا کسی صدای گریه ام را بشنود و یا کسی خیسی صورت و چشمانم را ببیند، گریه کنم که باز هم مادرم آمد که چرا انقدر طولش می دهی؟!!!
I had a reoccuring nightmare of me being naked or urinating in public. and it interprets as lack of privacy. now I see why!
ناراحتم ... خیلی زیاد. می توانم بگویم در یک ماه گذشته هیچ وقت انقدر ناراحت نبودم. و سخت است وقتی که سر کلاس نشسته ای و گریه ات می گیرد و حدود 30 و خرده ای جفت چشم می توانند ببینند تو را.
دوستانم خیانت کرده اند بهم. یعنی احساسش برای من این گونه بود حتی اگر خود عمل هم این طور شنیده نشود.

   خانوم سین، شما که با هر کس که بخواهی می توانی ارتباط برقرار کنی و دوست شوی. آخر چرا آقای واو؟! من در کل این دانشکده از یک نفر خوشم آمد و داشتم با آرامش و سر فرصت قدم هایم را برای ارتباط بر می داشتم که شما سر رسیدی. دوست عزیزم شما می گویی که حتی خوشت هم نمی آید ازش! خب چرا می روی باهاش حرف می زنی و می خندی که بعد توی راهرو به هم سلام کنید؟! که ناتوانی مرا به رخم بکشی با تواناییهایت؟! که بگویی من حتی با کسی که ازش خوشم هم نمی آید دوست می شوم و تو حتی با کسی که دوستش داری هم نمی توانی هیچ غلطی بکنی؟! نمی دانم شاید هم خیلی تقصیر شما نیست. تقصیر من است که  فکر می کنم همه صبر می کنند تا من به اهداف طولانی مدتم برسم. که فکر میکنم حداقل دوستانم برای من و خواسته ها و نگرانی ها و مشکلاتم احترام قائلند. که ساده بودم که تا قبل از اینکه من توجه شما را به آقای واو جلب کنم، اصلا متوجه حضورش هم نمی شدید. بله شما حق دارید با هر کسی که بخواهید دوست شوید. اما من کسی نیستم که بایستم و مبارزه کنم. که با شما بر سر جلب توجه آقای واو بجنگم. من کسی نیستم که بر سر یک پسر با کسی بخواهم بجنگم.  
نمی دانم کمی هم از دست آقای واو ناراحتم که من این همه نگاهش کردم و هیچ اتفاقی نیفتاد و یک روز حرف زدن شما سلام کردن در راهرو را در پی دارد. باشد اگر شما را ترجیح می دهد من قبول می کنم و کنار می روم. حتی اگر شما هم ازش خوشتان نیاید! دیگر حتی دلم نمی خواهد نگاهش کنم.
و خانوم میم! شما که از خانوم سین طرفداری می کنید و با تمام قلبتان ایمان دارید که من خودم به تنهایی موفق نمی شوم! شما هم دیوانه کردید مرا. که هر چه می کشم، که نه ،حداقل نصفش تقصیر شماست که نه تکلیفتان با خودتان روشن است نه با من. که انگار یخ زده اید در جایتان و هر چه من نشانه و خط و تیک و تاک و از این داستان ها به میان می آورم، اصلا انگار نه انگار و بعد که من تصمیم می گیرم که حرکت کنم و بی خیالتان شوم و یک منبع عاطفی دیگر پیدا کنم برای نیازهایی که پاسخ داده نمی شوند می پرسید: ما خوبیم با هم؟ چیزی شده؟!
اما از همه بیشتر از دست خودم ناراحتم. از ناتوانی هایم . . . از اینکه نمی توانم با وجود همه مشکلاتم تغییری ایجاد کنم در وضعیتم.
خسته شدم. و خوانده نشدن این بلاگ هم کمکی به من نمی کند!
می دانم که فردا از نوشتن اینها پشیمان خواهم شد و به خصوص اگر یکی از اینهایی که راجع بهشان اینجا نوشتم اینرا بخواند. چون اینهایی که نوشتم فقط و فقط احساس هایم است که هیچ فکری هم پشتشان نیست و فکر کنم که قصد ناراحت کردنشان را هم ندارم. البته شاید در لحظه دلم بخواهد انتقام بگیرم به خاطر این همه ناراحتی که به من وارد شد و این همه اشکی که از عصر تا حالا ریخته ام ، ولی در کل دلم نمی خواهد ناراحت شوند. به خصوص شما خانوم میم! که می دانید خیلی دوستتان دارم

Thursday, October 21, 2010

آرزو های من

.آرزو می کنم خورشید زودتر برود و جایش را ابر و باران بگیرد
 نمی دانم خورشید این روزها زیادی اذیت می کند یا من ساعت رفت و آمدم با رفت و آمدش یکی شده است که مدام توی چشمم است نه  بالای سرم. به هر حال دیگر دارد تحملم تمام می شود. آخر من آدم چهار فصلی هستم نه یک فصلی، آن هم تابستان! ه

Thursday, October 14, 2010

معدنچیان شیلیایی

به نظر من دیروز، یکی از نقاط مهم تاریخ بشریت بود. امروز وقتی داشتم تصاویر بیرون آمدنشان را می دیدم ناخودآگاه گریه ام گرفت. پیشرفت این است نه آی پد . . . البته می دانم که آن هم جز اجتناب نا پذیر پیشرفت است.ه
به هر حال این پیروزی را به همه ی آدم هایی که غم انسان دارند، تبریک می گویم.ه
به زندگی امیدوارم و به آدم ها . . . ه

Monday, October 11, 2010

امروز احساس کردم که یک دانشجو هستم در یک کلانشهر. . .  البته یک دانشجو هستم در یک کلانشهر اما معمولا خیلی احساسش نمی کنم!!ه
اما امروز وقتی که خسته با کوله بار مشکلات وقتی که هوا تاریک شده بود از دانشگاه برمی گشتم ، و پیاده و با آیپاد در گوشم و سوار ون تاکسی با آدم هایی خسته تر از خودم در ترافیک به خانه می رفتم، خیلی احساسش کردم!ه
حتی یک لحظه احساس کردم نیویورک باید این طوری باشد!ه

Thursday, October 7, 2010

saturday night!

پنجشنبه شب است و من تنها در خانه هستم. بدون هیچ کار به خصوصی برای انجام دادن.

امروز صبح رفتم کارگاه ارتباط موثر در مرکز مشاوره دانشگاه تهران. خیابان ادوارد براون (دلیلی نداشت که اسم خیابانش رو بیارم فقط چون اسمش قشنگه می خواستم بگم!) ساعت 8:30 تا 12:30. با 20 دقیقه آنتراکت وسطش با کیک و چایی و کافی میکس.
خوب بود ارزش شنیدن و شرکت کردن و 5000 تومان را داشت.
فقط وسطش جاهایی که افراد سوال می کردند و یا همه ی افراد باید پاسخ هایی را که برای سوال های سخنران نوشته بودند و همه کم و بیش شبیه هم بود می خواندند، کمی حوصله ام سر رفت و سعی می کردم تمایل شدید کودک درونم را به اینکه با صندلی بچرخد کنترل کنم! ولی نتوانستم و آخرش زمانیکه سخنران پشتش بود نشسته روی صندلی یک دور 360 درجه زدم و کودکم خوشحال شد و فکر کنم که والد بقیه عصبانی!
بعدش هم رفتم طبقه 6 که وقت مشاوره بگیرم و فعلا وقت تنظیم پرونده دادند بهم ولی باز هم خوشحالم البته تنظیم وقت کمی سخت بود چون من تقریبا هر روز کلاس دارم و اینها هم فقط وقتهایی که من کلاس دارم هستند.
( من معمولا فارسی1 نگاه نمی کنم اما سریال آشنایی با مادر را دوست دارم و الان تی وی روشن بود و این شروع شد و الان تصمیم دارم نگاهش کنم!)ه
تموم شد خیلی بامزه نبود ترجمه که میشه شوخی هاش گم میشه. الان آب سیب و موز شادلی خوردم و خیلی بدمزه بود. آب موز یعنی چی آخه؟! مگه موز آب داره؟!!!ه
آره داشتم می گفتم، من قبلا هم مشاوره رفتم و خیلی خوب بود و راضی بودم منتها یه مدت دیگه نرفتم چون هم حالم خیلی بهتر شده بود هم یه سری کتاب خوندم که خیلی چیز یاد گرفتم ازش هم یه ذره زمان لازم داشتم تا چیز هایی که درمانگرم بهم میگه رو تمرین کنم. ولی الان خیلی گذشته از اون موقع و خوب من نرفتم چون احساس کردم که مشکل خاصی ندارم و همه چی آرومه! و نمی دونستم برم اونجا راجع به چی حرف بزنم. ولی امروز تصمیم گرفتم برم چون اولا اینجا خیلی هزینه اش کمه و بعدم هم یه مسایلی هست که می تونم مطرح کنم. (همین هایی که اینجا میام میگم. البته شایدم نتونم! به نظر شما می تونم به درمانگر دانشگاه بگم که عاشق یه دختر شدم؟!) .ه
alan bbc persian ahange "wrong" az "depeche mode" ro gozasht ghashang bud. khosham amad.
alan ham ahan az "Lily Allen" , "it's not fair" ke dust daram. kollan "Lily Allen" ro dust daram ziad.

Sunday, October 3, 2010

تو نیستی . . . اهل پایبند شدن نیستی، من هم نبودم، اما سعی کردم بشوم. گفتم شاید پناه و آرامش متعهد بودن بیارزد به حس رهایی و آزادی و تنوع. ه
ولی تو نمی توانی. و من متنفرم از دیدن آن نگاه، نگاه در بند و دنبال راه فرار . . . ه
احساست را منتقل می کنی، هر چند که نخواهی. ه
می دانم خسته شدی. تو اهل یک جا ماندن نیستی، منم نیستم. اما فکر کردم شاید با هم حرکت می کنیم. ولی الان میبینم نیروهای مخالف انقدر زیادند که هر دومان بند شده ایم به زمین . . . زیر این آفتاب لعنتی. ه
نمی دانم این لحن شاعرانه مزخرف از کجا پیدایش شد. متاثر از کدام کتاب کدام نویسنده . . . که من این گونه نبوده ام هیچ وقت. ه
خسته ام . . . خیلی زیاد. انرژی یکراست به مغزم می رود و هزینه این همه فکر . . . فکر. ه
خسته ام . . . خیلی زیاد. ه
به گمانم مشاور اکنون باید به کمکم بیاید. که نمی دانم حتی از کجا شروع کنم، که کل داستان از همان اول ناگفتنیست. ه
که اگر می توانستم بگویم که انقدر سخت نبود همه چیز. ه
نمی خواهم محکومت کنم اما قبول کن باورش سخت است که همه چیز از اول تنها در فکر من بوده و بس. ه
این اشک ها هم نمی آیند که اقلا سبک شود این بار . . . که شسته شود این نگاه بلکه ببینم حقیقت را . . . یا که نه، واقعیت را. ه
آزادی. آزادی که بروی، که فراموش کنی هر چه بود. من هم انگار می کنم که از اول هیچ نبوده است. ه
که همه اش ساخته ذهنم است. ه
می دانم که رابطه با زور نمی ماند . . . که هر دومان می شکنیم زیر فشارش. ه
زنده می مانیم، زندگی می کنیم. برو، جای نگرانی نیست . . .  ه

Saturday, October 2, 2010

من می ترسم

من می ترسم از هوایی که انقدر گرم است و پاییز است . . . ه
می ترسم از ابرهایی که نیستند و باران هایی که نمی آیند . . . ه
من می ترسم از روزمرگی که دارد دامانم را می گیرد و دیگر عشق زندگی ام از دیدن من هیجان زده نمی شود و دیگر حرفی نداریم برای گفتن ، که این رابطه دارد مثل مرداب می شود . . . که حرکت نمی کند به جلو ، اگر هم می کند سرعتش کم است. خیلی کم . . . ه
می ترسم از اینکه ناگهان همه ی دخترک های کلاس عروس می شوند . . .  که زود است. خیلی زود . . .ه
می ترسم از دعوا های مادرم و مادرش ، که فردای من است . . .ه 
  می ترسم از این بی اشتهایی . . . از این مرگ تدریجی.ه
می خواهم بهش بگویم که وبلاگم را بخواند که نمی توانم . . . که می ترسم . . . که از این همه اعتراف.ه
ای کاش که خودش می خواند . . . که نمی دانست این منم. که فقط حدس میزد و هیچوقت نمی فهمید.ه
و می ترسم از پیغامکی که به گمانم پریروز فرستادم که همان لحظه بعدش پشیمان شدم . . . که نمی دانستم آیا تنها و آزادم یا در رابطه و متعهد به آن . . . که آیا این خیانت است یا نه . . . و پشیمان که مدت هاست روابط مجازی را ترک کرده ام که حتی یک خاطره ی خوب هم ندارم از آن و تنها یک لحظه درماندگی و تنهایی بود که مرا واداشت. ببخشید دوست عزیزی که حتی اسمت را هم نمی دانم!