Sunday, October 3, 2010

تو نیستی . . . اهل پایبند شدن نیستی، من هم نبودم، اما سعی کردم بشوم. گفتم شاید پناه و آرامش متعهد بودن بیارزد به حس رهایی و آزادی و تنوع. ه
ولی تو نمی توانی. و من متنفرم از دیدن آن نگاه، نگاه در بند و دنبال راه فرار . . . ه
احساست را منتقل می کنی، هر چند که نخواهی. ه
می دانم خسته شدی. تو اهل یک جا ماندن نیستی، منم نیستم. اما فکر کردم شاید با هم حرکت می کنیم. ولی الان میبینم نیروهای مخالف انقدر زیادند که هر دومان بند شده ایم به زمین . . . زیر این آفتاب لعنتی. ه
نمی دانم این لحن شاعرانه مزخرف از کجا پیدایش شد. متاثر از کدام کتاب کدام نویسنده . . . که من این گونه نبوده ام هیچ وقت. ه
خسته ام . . . خیلی زیاد. انرژی یکراست به مغزم می رود و هزینه این همه فکر . . . فکر. ه
خسته ام . . . خیلی زیاد. ه
به گمانم مشاور اکنون باید به کمکم بیاید. که نمی دانم حتی از کجا شروع کنم، که کل داستان از همان اول ناگفتنیست. ه
که اگر می توانستم بگویم که انقدر سخت نبود همه چیز. ه
نمی خواهم محکومت کنم اما قبول کن باورش سخت است که همه چیز از اول تنها در فکر من بوده و بس. ه
این اشک ها هم نمی آیند که اقلا سبک شود این بار . . . که شسته شود این نگاه بلکه ببینم حقیقت را . . . یا که نه، واقعیت را. ه
آزادی. آزادی که بروی، که فراموش کنی هر چه بود. من هم انگار می کنم که از اول هیچ نبوده است. ه
که همه اش ساخته ذهنم است. ه
می دانم که رابطه با زور نمی ماند . . . که هر دومان می شکنیم زیر فشارش. ه
زنده می مانیم، زندگی می کنیم. برو، جای نگرانی نیست . . .  ه

No comments:

Post a Comment