Saturday, November 6, 2010

خدای من! این مدرسه چه کرده است با ما . . .

شنبه ها ساعت 5:30 بیدار می شوم 6:45 از خانه راه می افتم تا به اتوبوسی که ساعت 7:20 از دانشکده به سمت بیمارستان مردآباد راه می افتد برسم. حداقل یک ساعت در راهیم که با اتوبوس های ما آدم سالم هم مریض می شود. و تا ساعت 12:30 آن جا هستیم  تا دوباره با اتوبوس برگردیم دانشکده و تا ساعت 4 هم دانشکده بمانیم.
دو روز است که مشکل گوارشی پیدا کرده ام طوری که حداقل هر یک ساعت باید سری به دستشویی بزنم. علائم اش شبیه مسمومیت غذایی است اما باور دارم که قسمت اعظم اش به خاطر ضعف سیستم ایمنی ناشی از استرسی که در مشاوره پنجشنبه صبح بهم وارد شد، است. (شاید در یک پست دیگر ماجرایش را بیشتر تعریف کردم.) ه
امروز صبح بیدار شدم و با وجودی که می دیدم حالم خوب نیست به سمت دانشکده رفتم آن جا که رسیدم دیدم نه غیر ممکن است که بتوانم همچنین روزی را با همچنین وضعیتی دوام بیاورم و برگشتم.
الان که غروب شده استِ، خاطره ی تمام روز هایی که مدرسه می رفتم و به دلیلی یک روز غیبت می کردم در ذهنم دارد باز نواخته می شود.
احساس گناه، ترس، افسردگی، عذاب وجدان، احساس اینکه شاید واقعا انقدر مریض نبوده ام و تنها تمارض کرده ام و شاید واقعا می توانستم بروم. احساس اینکه از کلی از درسها و از بقیه بچه ها عقب مانده ام... باورم نمی شود بعد از این همه سال، هنوز هم از درس و مدرسه (بخوانید دانشکده) می ترسم.

Thursday, October 28, 2010

دیشب خواب خودم را می دیدم . . . در زمان نوزادی! یعنی من الان و من نوزاد هر دو در خوابم بودیم و خودم، خود نوزادم را بغل کرده بودم و مواظبش بودم. ه
خیلی دلم می خواهد بدانم این ضمیر نا خود آگاه این بار چه پیامی را می خواهد برساند.

Monday, October 25, 2010

آخ جون! فردا هوا سرد میشه و ابری، تازه شبش هم بارون میاد!!! خوشحالم و زندگی خوب است. :) ه

Sunday, October 24, 2010

R.E.M. - everybody hurts

When your day is long and the night, the night is yours alone,
When you're sure you've had enough of this life, well hang on
Don't let yourself go, 'cause everybody cries n everybody hurts sometimes

Sometimes everything is wrong. Now it's time to sing along
When your day is night alone, (hold on, hold on)
If you feel like letting go, (hold on)
If you think you've had too much of this life, well hang on

'Cause everybody hurts. Take comfort in your friends
Everybody hurts. Don't throw your hand. Oh, no. Don't throw your hand
If you feel like you're alone, no, no, no, you are not alone

If you're on your own in this life, the days and nights are long,
When you think you've had too much of this life to hang on

Well, everybody hurts sometimes,
Everybody cries. And everybody hurts sometimes
And everybody hurts sometimes. So, hold on, hold on
Hold on, hold on, hold on, hold on, hold on, hold on
Everybody hurts. You are not alone
چشمانم می سوزند، از اشک هایی که آمدند و همین طور آن ها که نیامدند. زیر دوش تنها جایی بود که توانستم بدون ترس از اینکه کسی مزاحمم شود یا کسی صدای گریه ام را بشنود و یا کسی خیسی صورت و چشمانم را ببیند، گریه کنم که باز هم مادرم آمد که چرا انقدر طولش می دهی؟!!!
I had a reoccuring nightmare of me being naked or urinating in public. and it interprets as lack of privacy. now I see why!
ناراحتم ... خیلی زیاد. می توانم بگویم در یک ماه گذشته هیچ وقت انقدر ناراحت نبودم. و سخت است وقتی که سر کلاس نشسته ای و گریه ات می گیرد و حدود 30 و خرده ای جفت چشم می توانند ببینند تو را.
دوستانم خیانت کرده اند بهم. یعنی احساسش برای من این گونه بود حتی اگر خود عمل هم این طور شنیده نشود.

   خانوم سین، شما که با هر کس که بخواهی می توانی ارتباط برقرار کنی و دوست شوی. آخر چرا آقای واو؟! من در کل این دانشکده از یک نفر خوشم آمد و داشتم با آرامش و سر فرصت قدم هایم را برای ارتباط بر می داشتم که شما سر رسیدی. دوست عزیزم شما می گویی که حتی خوشت هم نمی آید ازش! خب چرا می روی باهاش حرف می زنی و می خندی که بعد توی راهرو به هم سلام کنید؟! که ناتوانی مرا به رخم بکشی با تواناییهایت؟! که بگویی من حتی با کسی که ازش خوشم هم نمی آید دوست می شوم و تو حتی با کسی که دوستش داری هم نمی توانی هیچ غلطی بکنی؟! نمی دانم شاید هم خیلی تقصیر شما نیست. تقصیر من است که  فکر می کنم همه صبر می کنند تا من به اهداف طولانی مدتم برسم. که فکر میکنم حداقل دوستانم برای من و خواسته ها و نگرانی ها و مشکلاتم احترام قائلند. که ساده بودم که تا قبل از اینکه من توجه شما را به آقای واو جلب کنم، اصلا متوجه حضورش هم نمی شدید. بله شما حق دارید با هر کسی که بخواهید دوست شوید. اما من کسی نیستم که بایستم و مبارزه کنم. که با شما بر سر جلب توجه آقای واو بجنگم. من کسی نیستم که بر سر یک پسر با کسی بخواهم بجنگم.  
نمی دانم کمی هم از دست آقای واو ناراحتم که من این همه نگاهش کردم و هیچ اتفاقی نیفتاد و یک روز حرف زدن شما سلام کردن در راهرو را در پی دارد. باشد اگر شما را ترجیح می دهد من قبول می کنم و کنار می روم. حتی اگر شما هم ازش خوشتان نیاید! دیگر حتی دلم نمی خواهد نگاهش کنم.
و خانوم میم! شما که از خانوم سین طرفداری می کنید و با تمام قلبتان ایمان دارید که من خودم به تنهایی موفق نمی شوم! شما هم دیوانه کردید مرا. که هر چه می کشم، که نه ،حداقل نصفش تقصیر شماست که نه تکلیفتان با خودتان روشن است نه با من. که انگار یخ زده اید در جایتان و هر چه من نشانه و خط و تیک و تاک و از این داستان ها به میان می آورم، اصلا انگار نه انگار و بعد که من تصمیم می گیرم که حرکت کنم و بی خیالتان شوم و یک منبع عاطفی دیگر پیدا کنم برای نیازهایی که پاسخ داده نمی شوند می پرسید: ما خوبیم با هم؟ چیزی شده؟!
اما از همه بیشتر از دست خودم ناراحتم. از ناتوانی هایم . . . از اینکه نمی توانم با وجود همه مشکلاتم تغییری ایجاد کنم در وضعیتم.
خسته شدم. و خوانده نشدن این بلاگ هم کمکی به من نمی کند!
می دانم که فردا از نوشتن اینها پشیمان خواهم شد و به خصوص اگر یکی از اینهایی که راجع بهشان اینجا نوشتم اینرا بخواند. چون اینهایی که نوشتم فقط و فقط احساس هایم است که هیچ فکری هم پشتشان نیست و فکر کنم که قصد ناراحت کردنشان را هم ندارم. البته شاید در لحظه دلم بخواهد انتقام بگیرم به خاطر این همه ناراحتی که به من وارد شد و این همه اشکی که از عصر تا حالا ریخته ام ، ولی در کل دلم نمی خواهد ناراحت شوند. به خصوص شما خانوم میم! که می دانید خیلی دوستتان دارم

Thursday, October 21, 2010

آرزو های من

.آرزو می کنم خورشید زودتر برود و جایش را ابر و باران بگیرد
 نمی دانم خورشید این روزها زیادی اذیت می کند یا من ساعت رفت و آمدم با رفت و آمدش یکی شده است که مدام توی چشمم است نه  بالای سرم. به هر حال دیگر دارد تحملم تمام می شود. آخر من آدم چهار فصلی هستم نه یک فصلی، آن هم تابستان! ه

Thursday, October 14, 2010

معدنچیان شیلیایی

به نظر من دیروز، یکی از نقاط مهم تاریخ بشریت بود. امروز وقتی داشتم تصاویر بیرون آمدنشان را می دیدم ناخودآگاه گریه ام گرفت. پیشرفت این است نه آی پد . . . البته می دانم که آن هم جز اجتناب نا پذیر پیشرفت است.ه
به هر حال این پیروزی را به همه ی آدم هایی که غم انسان دارند، تبریک می گویم.ه
به زندگی امیدوارم و به آدم ها . . . ه

Monday, October 11, 2010

امروز احساس کردم که یک دانشجو هستم در یک کلانشهر. . .  البته یک دانشجو هستم در یک کلانشهر اما معمولا خیلی احساسش نمی کنم!!ه
اما امروز وقتی که خسته با کوله بار مشکلات وقتی که هوا تاریک شده بود از دانشگاه برمی گشتم ، و پیاده و با آیپاد در گوشم و سوار ون تاکسی با آدم هایی خسته تر از خودم در ترافیک به خانه می رفتم، خیلی احساسش کردم!ه
حتی یک لحظه احساس کردم نیویورک باید این طوری باشد!ه

Thursday, October 7, 2010

saturday night!

پنجشنبه شب است و من تنها در خانه هستم. بدون هیچ کار به خصوصی برای انجام دادن.

امروز صبح رفتم کارگاه ارتباط موثر در مرکز مشاوره دانشگاه تهران. خیابان ادوارد براون (دلیلی نداشت که اسم خیابانش رو بیارم فقط چون اسمش قشنگه می خواستم بگم!) ساعت 8:30 تا 12:30. با 20 دقیقه آنتراکت وسطش با کیک و چایی و کافی میکس.
خوب بود ارزش شنیدن و شرکت کردن و 5000 تومان را داشت.
فقط وسطش جاهایی که افراد سوال می کردند و یا همه ی افراد باید پاسخ هایی را که برای سوال های سخنران نوشته بودند و همه کم و بیش شبیه هم بود می خواندند، کمی حوصله ام سر رفت و سعی می کردم تمایل شدید کودک درونم را به اینکه با صندلی بچرخد کنترل کنم! ولی نتوانستم و آخرش زمانیکه سخنران پشتش بود نشسته روی صندلی یک دور 360 درجه زدم و کودکم خوشحال شد و فکر کنم که والد بقیه عصبانی!
بعدش هم رفتم طبقه 6 که وقت مشاوره بگیرم و فعلا وقت تنظیم پرونده دادند بهم ولی باز هم خوشحالم البته تنظیم وقت کمی سخت بود چون من تقریبا هر روز کلاس دارم و اینها هم فقط وقتهایی که من کلاس دارم هستند.
( من معمولا فارسی1 نگاه نمی کنم اما سریال آشنایی با مادر را دوست دارم و الان تی وی روشن بود و این شروع شد و الان تصمیم دارم نگاهش کنم!)ه
تموم شد خیلی بامزه نبود ترجمه که میشه شوخی هاش گم میشه. الان آب سیب و موز شادلی خوردم و خیلی بدمزه بود. آب موز یعنی چی آخه؟! مگه موز آب داره؟!!!ه
آره داشتم می گفتم، من قبلا هم مشاوره رفتم و خیلی خوب بود و راضی بودم منتها یه مدت دیگه نرفتم چون هم حالم خیلی بهتر شده بود هم یه سری کتاب خوندم که خیلی چیز یاد گرفتم ازش هم یه ذره زمان لازم داشتم تا چیز هایی که درمانگرم بهم میگه رو تمرین کنم. ولی الان خیلی گذشته از اون موقع و خوب من نرفتم چون احساس کردم که مشکل خاصی ندارم و همه چی آرومه! و نمی دونستم برم اونجا راجع به چی حرف بزنم. ولی امروز تصمیم گرفتم برم چون اولا اینجا خیلی هزینه اش کمه و بعدم هم یه مسایلی هست که می تونم مطرح کنم. (همین هایی که اینجا میام میگم. البته شایدم نتونم! به نظر شما می تونم به درمانگر دانشگاه بگم که عاشق یه دختر شدم؟!) .ه
alan bbc persian ahange "wrong" az "depeche mode" ro gozasht ghashang bud. khosham amad.
alan ham ahan az "Lily Allen" , "it's not fair" ke dust daram. kollan "Lily Allen" ro dust daram ziad.

Sunday, October 3, 2010

تو نیستی . . . اهل پایبند شدن نیستی، من هم نبودم، اما سعی کردم بشوم. گفتم شاید پناه و آرامش متعهد بودن بیارزد به حس رهایی و آزادی و تنوع. ه
ولی تو نمی توانی. و من متنفرم از دیدن آن نگاه، نگاه در بند و دنبال راه فرار . . . ه
احساست را منتقل می کنی، هر چند که نخواهی. ه
می دانم خسته شدی. تو اهل یک جا ماندن نیستی، منم نیستم. اما فکر کردم شاید با هم حرکت می کنیم. ولی الان میبینم نیروهای مخالف انقدر زیادند که هر دومان بند شده ایم به زمین . . . زیر این آفتاب لعنتی. ه
نمی دانم این لحن شاعرانه مزخرف از کجا پیدایش شد. متاثر از کدام کتاب کدام نویسنده . . . که من این گونه نبوده ام هیچ وقت. ه
خسته ام . . . خیلی زیاد. انرژی یکراست به مغزم می رود و هزینه این همه فکر . . . فکر. ه
خسته ام . . . خیلی زیاد. ه
به گمانم مشاور اکنون باید به کمکم بیاید. که نمی دانم حتی از کجا شروع کنم، که کل داستان از همان اول ناگفتنیست. ه
که اگر می توانستم بگویم که انقدر سخت نبود همه چیز. ه
نمی خواهم محکومت کنم اما قبول کن باورش سخت است که همه چیز از اول تنها در فکر من بوده و بس. ه
این اشک ها هم نمی آیند که اقلا سبک شود این بار . . . که شسته شود این نگاه بلکه ببینم حقیقت را . . . یا که نه، واقعیت را. ه
آزادی. آزادی که بروی، که فراموش کنی هر چه بود. من هم انگار می کنم که از اول هیچ نبوده است. ه
که همه اش ساخته ذهنم است. ه
می دانم که رابطه با زور نمی ماند . . . که هر دومان می شکنیم زیر فشارش. ه
زنده می مانیم، زندگی می کنیم. برو، جای نگرانی نیست . . .  ه

Saturday, October 2, 2010

من می ترسم

من می ترسم از هوایی که انقدر گرم است و پاییز است . . . ه
می ترسم از ابرهایی که نیستند و باران هایی که نمی آیند . . . ه
من می ترسم از روزمرگی که دارد دامانم را می گیرد و دیگر عشق زندگی ام از دیدن من هیجان زده نمی شود و دیگر حرفی نداریم برای گفتن ، که این رابطه دارد مثل مرداب می شود . . . که حرکت نمی کند به جلو ، اگر هم می کند سرعتش کم است. خیلی کم . . . ه
می ترسم از اینکه ناگهان همه ی دخترک های کلاس عروس می شوند . . .  که زود است. خیلی زود . . .ه
می ترسم از دعوا های مادرم و مادرش ، که فردای من است . . .ه 
  می ترسم از این بی اشتهایی . . . از این مرگ تدریجی.ه
می خواهم بهش بگویم که وبلاگم را بخواند که نمی توانم . . . که می ترسم . . . که از این همه اعتراف.ه
ای کاش که خودش می خواند . . . که نمی دانست این منم. که فقط حدس میزد و هیچوقت نمی فهمید.ه
و می ترسم از پیغامکی که به گمانم پریروز فرستادم که همان لحظه بعدش پشیمان شدم . . . که نمی دانستم آیا تنها و آزادم یا در رابطه و متعهد به آن . . . که آیا این خیانت است یا نه . . . و پشیمان که مدت هاست روابط مجازی را ترک کرده ام که حتی یک خاطره ی خوب هم ندارم از آن و تنها یک لحظه درماندگی و تنهایی بود که مرا واداشت. ببخشید دوست عزیزی که حتی اسمت را هم نمی دانم!

Thursday, September 30, 2010

not again!

She is giving me signs but signs are not real. You can't rely on signs . . . you can not build a relationship based on just signs!
Signs could be made by your mind , could be misinterpreted.
Signs are not enough for me, I need something more . . . I need to be talked to I need words, straight forward.
I mean I've told her everything. I only haven't told her that I want to sleep with her, yet! but other than that I've said exactly how I feel and what I want.
wow! It's so hard! I'm like always guessing, thinking, try & erroring! but hopefully worth it.    

Tuesday, September 28, 2010

I've got all my life to live
I've got all my love to give
And I'll survive
I will survive, hey hey


will I?!
I'm in love! i can't eat anything and constantly losing weight. it's not unconscious though, I've chose to be like this. And I've chose to be in love. but it's great. . . and hard . . . and sad . . . and great! 
and I'm not so sure if I will survive after her.

Tuesday, September 21, 2010

اشیای نورانی در آسمان تهران پایان

OK, the whole thing was a little embarrecing but a good experience.
first of all, it's the human imagination! wow...! it's just incredible! (and now I miss UFO's! after 3 nights they became part of my life.)
and also another thing that is really amazing is that how people became so close to each other in extraordinary situations! for the 2 hours that me and my father were watching these things and actually believed they're UFO's(!) I experienced a really strong bound with my father. something that you don't feel in normal situations.
oh god . . . ! I really wish it wouldn't end this way! I was enjoying it. :D
this is a proof that there were other people thinking like us just visit the link :
http://ufolove.wordpress.com/2010/09/16/%D9%85%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B4%D9%8A%D8%A7%D8%A1-%D9%86%D9%88%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%8A-%D9%86%D8%A7%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86/

اشیای نورانی در آسمان تهران 2 (سه شنبه 30 شهریور89

دوستان باور کنید اینها بشقاب پرنده ای یوفو ای چیزی هستند!!!
امشب دوباره دیدیمشان. امشب یکی بود و بی نهایت عجیب تمام مشاهداتی که ذکر می کنم با دوربین دوچشمی و در تهرانَ،        شهرک غرب دیده شده است.
مکانش در آسمان جنوب و غرب تهران و حوالی فرودگاه مهرآباد یا امام خمینی بود.
عجیب ترین قسمت این اشیا نورهایی است که از خود ساطع می کنند. نورهایی به رنگ های مختلف و با توالی و روشن شدن های مختلف. یعنی توالی منظم ندارد گاهی نور قرمز چشمک می زند و گاهی تند و گاهی کند و گاهی هم رنگهای مختلف روشن می شوند انگار که پیامیهایی مخابره می کنند.
و در آسمان ساکن است و حرکت دورانی دارد و کاملا انگار یک جسم مدور است با نورهای متقارن.
و در لحظاتی به نظرم آمد که یک جسم میله ای شکل است که افقی در آسمان است و به همان حالت افقی می چرخد و نور هایی روی سطح میله است که بسته به موقعیت که بر اثر چرخیدن دارد یک نور و به مرور که طول میله به جای قطر آن دیده می شود تعداد نورها زیاد می شود.
و زمانی هم که داشت ارتفاع کم می کرد کاملا افقی فرود آمد.
خیلی خیلی عجیب است. دوستانی که تلسکوپ دارند یک کمکی بکنند و ما را در جریان بگذارند.

Monday, September 20, 2010

it's 11 pm and I'm feeling hyperactive. I feel like I should jump around the house. I don't know why is it but I guess I should blame it on the big amount of chocolate I ate just an hour ago.
I did some sit ups, some push ups, and even a headstand. but still having a lot of energy to spare.
I might also try to vacuum clean my room. oh no my dad just went to bed so I can't do that.
OK . . .  any idea?
I'll try some yoga. that might work, right?

Saturday, September 18, 2010

یادمه یه زمانی بود که پماد ویتامین آ دوای هر دردی بود . . . . . . ه

Friday, September 17, 2010

این تابستان کلی فیلم خوب دیدم که دو تاش از نظر حرفی که برای گفتن داشت و نحوه ی گفتنش برام جالب بود. من خیلی فیلم بین حرفه ای نیستم یعنی فیلم زیاد می بینم اما خیلی از مسایل تکنیکی سر در نمی آرم و خیلی هم وارد این جزییات نمیشم و خیلی هم روی انتخاب فیلم هایی که میبینم وسواس به خرج نمی دم. یه فیلم بین معمولی که بعضی فیلم ها از نظرش خوبن.
      "The box"    یکیش فیلم     
بود که ممکنه که رنکینگ ای ام دی بیش خیلی بالا نباشه ولی دیدنش یه چیز هایی رو بهم یادآوری کرد که ممکن بود کم کم فراموششون کنم. و اینو بهتون بگم که من هم اول فیلم یه ذره دلم می خواست که دکمه رو فشار بدن و فکر می کردم که اونقدر مهم نیست.
   "Avatar"  فیلم دیگه ای که دیدم و بر خلاف اتنظارم خیلی خوشم اومد ازش  
بود و خلاف انتظارم چون من معمولا از فیلم هایی که انقدر جلوه های ویژه دارند و انقدر از حقیقت بدورند خوشم نمیاد اما این یکی با همه غیر واقعی بودنش خیلی خیلی واقعی و شبیه زندگی ما بود و حرفی که برای گفتن داشت در کنار جلوه های ویژه ی و خلاقیت فوق العادش مجموعه ی خیلی خوبی ساخته بود. اگر این فیلم را ندیده اید بیش از این فرصت رو از دست ندهید فقط حواستون باشه نسخه ی با کیفیتش رو ببینید.  


 

Wednesday, September 15, 2010

اشیای نورانی در آسمان تهران

ما همین الان متوجه حضور و مانور سه شی نورانی ناشناخته در آسمان شدیم. نمی توانم مکان دقیقشان را تعیین کنم ولی در شهرک غرب به سمت جنوب که بایستید در سمت راست ماه و کمی پایینتردیده میشوند یعنی بالاترینشان هم سطح ماه است و بقیه پایینتر که دو تای آنها ساکن و دیگری متحرک است. چراغ های چشمک زن سبز و قرمز و آبی که یقینا متعلق به هواپیما نیستند که هواپیما طولانی مدت در آسمان نمی ایستد و هلی کوپتر هم گرچه می تواند بایستد ولی دلیلی ندارد که چند ساعت ساکن بایستد.
هیجان زده ام!
ساعت 11 شب چهارشنبه
اگر شما هم دیدینشون یا می دونین چی هستن بگین.

Tuesday, September 14, 2010

قهوه تلخ

آقای مدیری خیلی مرسی و خسته نباشید. دوسش داشتیم زیاد. و امیدوارم این حرکت و حرفای شما بتونه کم کم فرهنگ کپی رایت رو جا بندازه. ما هم سعی می کنیم کمکتون کنیم و از حقوق این اثر دفاع کنیم.
و یه نصیحت کوچک، مشاور روانشناسی خیلی خیلی می تونه کمک کنه به مشکلاتی که ازشون رنج می برین. و دوستای خوب.
امیدوارم زودتر حالتون خوب بشه. دوستتون داریم.
http://www.ghahvetalkh.net/
Oh my God! something is just killing me. . .  it's like a guilt but more depressing and . . . I don't know. something towards the human being or just                  me. I don't know . . . can't really figure out what it is. a weird feeling, a fear.
you like someone so very much and in a particular way and you feel like it's mutual but they just don't act like it. you don't know if she isn't feeling that way about you or just afraid to show it or . . . I don't know and I don't know how should i act upon it. should I continue showing my feelings or it'd just freak her out ... or make me look desperate (well I am, a little.) and no one likes a stalker.
I'm so confused, I so very badly want to take this relationship to a next level and what if she wants to be just friends?  just friends is not enough for me anymore and yet I don't wanna loose it.
and what if I'm wrong . . .? huh...?  what if I should remain just a friend? I mean I can't force other people to do what I want.
Oh my God! I am dying and making no sense I guess.
what should I do?!!

Friday, September 10, 2010

در بالکن ایستاده بود. نگاهش رو به آسمان . . . به برج میلاد . . .  به انفجار بی صدای رنگ ها که گاهی انقدر نزدیک بودند که نا خودآکاه قدمی به عقب می رفت.
شادی کودکانه اش با هیچ چیز از بین نمی رفت از جمله شکایت های مادر و پدرش. برایش مهم نبود چه کسی با چه مقامی و با کدام انگیزه های عوام فریبانه ای و به چه مناسبت مذهبی نا مهمی و با چه محصولات بی کیفیت ساخت چین این کار را میکند. 
فقط زیبایی رنگ و نور بود و هیجان صدای بلند که با چند ثانیه تاخیر از جا می پراندش!!ه

سفیدها از همه بهتر بودند! سبز ها و قرمز ها کوچکند و کمی مصنوعی ولی سفیدها...!!!ه

Bella Swan

guys do you love Bella Swan from twilight?  I mean she barely reveals anything and even I'm in love with her!
what is it?! Is it that mystery in her eyes and that look as if she's in pain? or the gorgeous hair? or the fact that she's dating a totally hot vampire and also an even hotter werewolf?                                                                     
anyways watching twilight is such a turn on for me because I am attracted to all 3 of them!    it's really good!!:D    
I tried to put a picture of her in here but didn't work... don't know what the reason is though.

Thursday, September 9, 2010

socially retarded! (not really... :D)

I generally have problems being in social interactions. . . I hope this blog would help me learn  how to be interesting to people and how to connect with them and make new friends.

Wednesday, September 8, 2010

back to school!

  با اینکه سال چهارم دانشگاه هستم، هنوز هیجان و استرس اول مهر رو دارم! تازه از الان دارم کیف و وسایل دیگه ام رو برای دانشگاه آماده می کنم. 
هنوز دلم می خواد کیف و کفش و لباس نو داشته باشم برای شروع سال تحصیلی! ه
تا الان انگشتر نو و لوازم آرایش نو و مانتو و مقنعه خریدم برای شروع دانشگاه و خوشحالم.
می دونی بیشتر اون تصویریه که از خریدن اینا حاصل می شه یعنی تو فکر می کنی که اگه این مانتو رو بپوشم و این آرایش رو بکنم یه آدم دیگه می شم با این خصوصیات و با این دوست ها و روابط. یعنی وقتی یه چیزی می خری خود اون چیز مهم نیست تصویری که داره ارایه می کنه برات مهمه.
البته با وجود اینها یه چیز هست که اذیتم می کنه و اون اختلاف طیقاتیه. یعنی دلم نمی خواد چیزی داشته باشم که عزیز ترین دوستم نمی تونه داشته باشه.
و با اینکه من از طبقه مرفهم انقدر اذیتم می کنه که حاضر باشم بیام پایین تا به بقیه برسم و این اختلاف رو کمش کنم.



Friday, September 3, 2010

Hi

 I just made a blog that no one's gonna read! because it's a blog in blogger and with an English title and name, which I probably will be posting in Persian in it! so that the Persian speaking people won't find it and the English speaking people won't understand it!! it was not my intention , but kinda just happened  . . .
anyways, wish me luck! :)